عمو زنجیر باف



حکیمی به نزد حاکم بخارا رفته بود تا به او چیزی بیاموزد . 

کار که به پایان رسید حاکم گفت : ای حکیم ، به ما این همه

مشق و حساب و ادبیات گفتی . چرا از ما امتحان نمی گیری ؟

حکیم گفت : آخر می ترسم چیزی را اشتباه بگویید و من از

ترس این که شما حاکم هستید و ممکن است مرا تنبیه کنید

شما را مورد خشم قرار ندهم و غلطتان را نگویم و کتکتان

نزنم . اگر که نزنم حق دیگران خورده می شود و بنابراین

از شما امتحان نمی گیرم . حاکم به حکیم آفرین گفت و

فرمان داد از خزانه به او پاداش بزرگی بدهند . 


 روباه به هردری می زد گوشت پیدا نمی کرد .
شیر هم گوشت نداشت . نمی دانست چه کند . اما شیر پیشنهادی داد . گفت : گاو  های وحشی این اطراف پیدا میشوند . اما کسی جرات جلو رفتن ندارد . روباه گفت : گاو وحشی ؟ مرغی و خروسی پیدا نمی شود . شکار گاو کار شماست، می ترسید ؟ شیر گفت : از یک گاو نه ولی از سه گاو با شاخ های وحشتناک چرا ، 
روباه گفت : خب من آنان را فریب می دهم . 
شیر گفت : چه خوب ، اما آن ها که  به حرفت گوش نمی دهد . 
  روباه گفت : اون بامن. فقط اگر دیرکردم . بی صبر نکن و بایست . 
روباه رفت و دید که گاو ها به رنگ های سفید ، سیاه و قهوه ای هستند . 
گفتند : به به روباه ، راه گم کردی ؟
روباه گفت : اتفاقا پیدا کردم ؛ شنیده ام شیر به دنبالتان است . ضمنا ، من می خواهم با شم دوست شوم . 
گاو ها گفتند : نگران نباش ما از خود حفاظت می کنیم . تو هم می توانی با ما دوست شوی و همین جا بمانی . 
شب روباه به گاو سیاه گفت : می ترسم . گاو سیاه گفت : از چه ؟ روباه گفت : از شکارچی انسان تا حیوان 
گاو سیاه گفت  : نترس ما حواسمان هست . 
گفت روباه : این رفیقتان گاو سفید خیلی در چشم است . شر او را کم کنیم . 
گاو سیاه گفت : نمی شود ، بالاخره دوست ماست ؛ فقط رنگش چشمگیر است . 
روباه رفت و همین سخنان نزد گاو قهوه ای گفت .  گاو قهوه ای گفت  : نظر گاو سیاه چیست ؟ 
روباه گفت : او تابع نظر توست . 
گاو گفت باشد و راهکار روباه را پرسید. روباه گفت : آن بامن . بعد به نزد گاو دیگر رفت . 
گاو سیاه هم نظر گاو قهوه ای را که شنید . قبول کرد و پرسید : چگونه می خواهی او را ببری ؟ 
روباه گفت : به آن کار نداشته باش . 
رفت پیش گاو سفید و گفت : بیا برویم بالای کلبه ای مرغی وجود دارد ، من ان را بخورم . تو بلندم کن ، قدم نمی رسد . 
گاو خواست اجازه بگیرد و برود ، روباه نگذاشت . 
رسیدند . به پشت کلبه رسیدند و روباه پرید و یواش گفت : بیا ، یکی آوردم . 
آن ها گاو را خوردند و استخوانش را چال کردند و رفتند . باهم قرار گذاشتند که دوباره فردا عصر روباه با دست پر بیاید . 
روباه همان حرف قبل را به گاو قهوه ای زد و گفت : شب آسوده ایم و روز ها بیچاره ایم ؛ این گاو سیاه رنگش در روشنایی روز بسیار روشن است ، ولی منو تو که رنگ خاک داریم پنهان می شویم. این سیاه مارا هم به دردسر می اندازد.  گاو هم گفت : رفیقمان است ، مگر می توانیم بگوییم برود و دیگر نیاید . 
روباه گفت : آن بامن ؛ تو سکوت می کنی ؟ 
قهوه ای گفت : باشد 
روباه به نزد گاو سیاه رفت و گفت : مرا کمک می کنی تا کلبه بروم و خروسی را بخورم . 
گاو گفت : باشد . 
مثل دفعه قبل همان اتفاقات تکرار شد . سیاه را هم خوردند . 
روز بعد روباه گفت : ای قهوه ای میایی برویم . خوراکم را از دم کلبه بردارم . 
قهوه ای گفت : نه ؛ به تو اعتماد ندارم . کسی مرا می خورد .  
روباه گفت : در ست اما دیر ، آنجا شیر خوابیده . اگر تو نروی او می آید . 
شیر او را گرفت ولی یک شکارچی روباه را گیر آورد . 
روباه گفت : شیر را به تو می دهم و جایش را به تو می گویم ولی به پوست من طمع نکن . 
شکارچی قسم خورد و شیر را هم گرفت و جفتی را شکار کرد ولی وقتی روباه اعتراض کرد گفت : تو نامرد بودی  و گاو ها و شیر را به دردسر انداختی . من به قولم عمل می کنم و تورا به باغ وحش می فرستم . 



باز نویسی از گلستان سعدی

روزی روزگاری دوست نویسنده به خانه ی او آمد و چشمش به جوهر روی میز افتاد : عجیب است که از این جوهر سیاه نوشته های زیبا بدست می آید .

جوهر به خود مغرور شد و گفت : واقعا هم چه کار ها که از برنمی آید ، جنگ ها و اتفاقات تاریخی را با من می نویسند . زیبایی های یک نقاشی را من به وجود می آورم . 

قلم گفت : این ها که کارتو نیست . هنر من است . تو فقط هم چیز را سیاه می کنی . 

جوهر گفت : هنوز نفهمیدی که اون نویسنده قلم  های مختلف رو خرید و داخل من زده نمی دونم چرا 

به اون می گن نویسنده . 

قلم از خشم به  جوهر ناسزا گفت . 

آخر شب نویسنده که از کنسرت ویولون برگشته بود نوشت : چه مسخره بود اگر آرشه و ویولون فکر می کردند خالق موسیقی خوش هستند . 

ما انسان ها هم این گونه ایم ، خودمان را باعث هم خوبی ها و خوشی ها می دانیم ، اما از این دوریم که خدا 

عهده دار هم چیز است . 

بعد از این قلم گفت : دیدی که من صاحب و نویسنده ی این اثرم . 

جوهر گفت : تو به فرمان به من هم چیز را نوشتی ، من حرف دلم را گفتم ولی تو درس عبرت نگرفتی ، 

من صاحب واقعی اثرم . 

قلم داد زد : جوهر بد ترکیب و پر حرف 

جوهر گفت : قلم مردنی خرچنگ غورباقه نویس . 

آن ها مدت ها باهم بحث می کردند و اما نویسنده فهمیده بود که دنیا به انشگت و اشاره ای از خدا می چرخد.



از کتاب 52 قصه ی هانس کریستین آندرسن 



 



جغد دانا خواب بود . که ناگهان کلاغ قار قار کنان به طرف جنگل حرکت می کرد و می گفت : قار قار ، غار خرس بالای کوه نشست کرد و روی سرش ریخت و از شما خواهش می کنیم در همه جای جنگل  بنویسید پخش کنید تا خرس نجات پیدا کند و .

جغد تصمیم گرفت به طرف کوه برود و فکری برای نجات  خرس کند .

 اما تعدادی از حیوانات خواستند برای اطلاع رسانی بنویسند .

اما نمی دانستند که غار خرس با قار قار کلاغ تفاوت دارد و جفت این دو را با "ق" نوشتند .

وقتی ببر قوی هیکل ، که سواد داشت خواست ورق را بخواند تعجب کرد وگفت :  حتما شوخی است ، وگرنه خرس که قار نمی  کند .

با خود خندید و رفت .

جغد در کوه منتظر کمک بود . هیچ کس نیامد تا شب شد .

خرس هایی دیگر که از کوه می گذشتند . متوجه ماجرا شدند و شروع به برداشتن سنگ های بزرگ و جغد خرده سنگ هارا برمی داشت .

طولی نکشید  که خرس نجات پیدا کرد و جغد به جنگل برگشت .

خرس هم رفت دنبال غار جدید ، جغد که به جنگل رسید دید و تصمیم گرفت کلاس سواد آموزی در جنگل بگذارد تا دیگر از این مشکلات پیش نیاید.

فردا که همه متوجه اشتباهشان شده بودند به کلاس سواد آموزی جغد آمدند و ببر هم به جغد در یاد دادن سواد کمک می کرد و از این پس ،

هیچ کس غار را قار ننوشت.



سلام 

من امیر محمد هستم. ده سالمه و این وبلاگ رو درست کردم تا دیگران رو در خوندن مطالبم شریک کنم. عمو زنجیر باف مجله مجازی منه که هر وقت تونستم توش مطلب می نویسم و خوشحال میشم بخونین و اونو به دوستاتون معرفی کنین. 

راستی نظر و پیشنهاد یادتون نره. 

برای شروع تو پست بعدی یکی از داستانامو براتون می گذارم. 

اولین شب زمستانیتون خوش 


داستان سه یار دبستانی (البته برخی در صحت آن تردید کردند)

می گویند خواجه نظام الملک توسی ، عمر خیام و حسن صباح باهم در یک مکتب تحصیل میکردند . 

آنها باهم قرار گذاشتند که هرکدام به جایی رسید آن دوی دیگر را فراموش نکند . 

بنابراین وقتی  نظام الملک وزیر سرآمد در دوره سلجوقی شد ، عمر خیام که از او باغی برای پژوهش در نیشابور خواست 

به او داد . 

اما حسن صباح از نظام الملک مقامی ی خواست ، ولی نظام الملک خودش به استعداد صباح حسادت می ورزید .

بنابراین به او نداد و صباح هم فرقه ی اسماعیلیه را تاسیس کرد و یکی از افراد او موفق شد نظام الملک را بعدها بکشد 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها